روز نوشته های یک طلبه

سلام. اینجا شاهد کلی مطلب کاربردی و جذاب خواهید بود.

روز نوشته های یک طلبه

سلام. اینجا شاهد کلی مطلب کاربردی و جذاب خواهید بود.

بسم تعالی
خاطرات هجرت علمی و تبلیغ و تدریس
 فاطیما رضوی
من در منطقه اتراپردیس رای بریلی سلون، مورخ ۱۰/۷/۱۹۸۹ متولد شدم، سومین فرزند خانواده‌ام وسه برادر دارم. تک دخترم و خواهر ندارم. در خانواده‌ی خودم، من بچه‌ی پر احساس بودم و هستم. تحصیلات من کارشناسی رشته کلام اسلامی از جامعه المصطفی العالمیه واحد اصفهان است. اکنون به شغل همیشگی و جذاب و البته رسالت طلبگی‌ام یعنی تبلیغ و تدریس مشغول و فعالیت دارم.
خانواده 
خانواده من از نظر فرهنگ و هنر خانواده با هنری هستند. در دوختن، بافتن، پختن، مهارت ویژه‌ای دارند. در تربیت فرزندان بسیار حساس بوده و دقت نظر بالایی داشتند و در این امر مادر از بقیه پیش گام‌تر بودند.
نام پدرم سید مهبوب رضوی، و مادرم سیده فاطمه است، که به وجود هر دو بزرگوار همیشه افتخار میکردم و میکنم.
 
پدر
من در کودکی، حدودا چهار-پنج ساله بودم که پدرم خانه را ترک کرد و رفت و من هرگز نفهمیدم که کجا رفتند و علت ترکشان چه بوده است. و ما سال‌های سال خبری از ایشان نداشتیم که ایشان کجااند، زنده اند یا از دنیا رفته اند. 
من خیلی بابایی بودم و ایشان را بسیار دوست می‌داشتم برای همین همیشه نامه برای پدرم می‌نوشتم و چون آدرس نمی‌دانستم بدون آدرس نامه‌هایم را جایی قرار می‌دادم و هی نامه‌هایم جمع می‌شد و زیاد می‌شد ولی من باز هم نامه می‌نوشتم و از این کار خسته نمی‌شدم و ادامه می‌دادم. گاهی من آنقدر دلتنگ پدر می‌شدم و بهانه‌ی او را می‌گرفتم که تب کرده و مریض می‌شدم. 
من چون تک دختر بودم و وابستگی زیادی به پدر داشتم و علاقه زیادی به پدر داشتم،خیلی برای ایشان مریض می‌شدم و تب می‌کردم. مادرم در این ایام مرا در آغوش می‌کشید و با محبت سعی می‌کرد که آرامم کند. ولی پدرم هیچ وقت نیامد تا اینکه مادرم از دنیا رفت و باز هم من موفق به دیدار پدر نشدم.
ولی من هر وقت نماز می‌خواندم و دعا می‌کردم همیشه از خداوند می‌خواستم که پدرم موقع ازدواجم باید باشد و البته همین طور هم شد، وقتی من داشتم ازدواج می‌کردم برادر دومی‌ام با پرس و جو پدر را پیدا می‌کند و در مراسم من حاضر می‌شوند، ولی بعد از رفتن من به خانه شوهر، دوباره ایشان می‌روند و تا به حال که دوازده- سینزده سال می‌گذرد دیگر من ایشان را ندیدم.ه
نقش مادرم
مادرم انسان خیلی خوبی بود، من زنان زیادی را در زندگی ام دیده ام ولی هیچ زنی از نظر من به شجاعت مادر من نبود.مادرم هر چهارفرزند را بدون معلم تربیت کرد و تمام وظایف فرزندان را انجام می‌داد و شب و روز بسیار سخت کار می‌کرد.
وی به مردم قرآن می‌آموخت، قرآن را در محله  می‌آموخت و به فرزندان خود نیز آموزش می‌داد. ایشان علاوه بر این دعاهای قرآن و معارف دینی را به تمام فرزندانش با حوصله آموزش می‌دادند. شیوه‌ی تربیتی مادرم بر اساس قرآن و سیره اهل بیت علیهم السلام بود و خودشان از پیشگامان در عمل کردن به معارف دین بودند. علاوه بر این، ایشان در هر مهارتی استاد بودند.
مادرم زن فوق العاده‌ای بودند، من بایدهرشب قبل از خواب سخنرانی از کتاب می‌خواندم و ایشان گوش می‌دادند و لحن را به من آموزش می‌دادند.در منزل ما برق نبود و من شب‌ها با چراغ و نور فانوس درس می‌خواندم.
خیلی علاقه داشتند که من در مجالس سخنرانی کنم، حتی یکبار پنج روز مراسم سخنرانی زنانه به خاطر من گرفت تا من یاد بگیرم، ولی من دختر خجالتی بودم و مادرم همیشه مرا تشویق می‌کرد که اعتماد به نفس پیدا کنم و بدون ترس و اضطراب سخنرانی کنم. ایشان حتی کتاب سخنرانی مرا می‌گرفتند و جاهایی که مهم بود را برای من علامت می‌زد و هر جایی که باید صلوات فرستاده می‌شد هم علامت می‌ زد. لهجه من از اول مثل آخوندها و سخنران‌ها بود و تا کسی مرا نمی‌دید متوجه نمی‌شد که من یک بچه هستم و در حال سخنرانی ام.
روزی با مادرم برای روضه رفته بودیم که در آنجا صاحب خانه به من گفت ای دختر روضه خوان ما برایشان مشکلی پیش آمده و هنوز نرسیده است، برو و کتاب خود را بیاور و یک سخنرانی برای ما انجام بده. مادرم که خیلی خوشحال شده بود که دختر من می‌خواند ولی من با مادرم که به خانه آمدم خیلی گریه کردم و موهای بافته شده‌ام را باز کرده و بسیار حرف‌های نامعقول و بدی زدم ولی مادرم صورتم را دوباره شست و با مهربانی موهایم را دو مرتبه بافت و کرم به صورتم زد و مرا تمیز و مرتب کرد. بعد دفترچه‌ای که با کمک مادرم برای سخنرانی نوشته بودم را با خود بردم و آنجا سخنرانی کردم. سخنرانی آن روز من خیلی عالی و جذاب بود که مورد تحسین همه به خصوص مادرم واقع شدم. ایشان به من فرمودند که: دیدی گفتم که برو کار نیک کن، خدا و معصومین علیهم السلام کمکت می‌کنند و نگران نباش، دیدی که همه داشتند تشویقت می‌کردند و به تو هدیه می‌دادند. این قضیه باعث شد که من خجالتی بودنم را کنار گذاشته و به صورت جدی و محکم قدم در این راه بگذارم.
چند سال بعد مادرم سرطان گرفت و بعد از عمل جراحی، فقط شش ماه زنده ماند، ولی قبل از فوتشان مرا به جامعه المصطفی واحد هند که در شهر لکهنو بود، برد تا من امتحان بدهم. من هم امتحان دادم ولی تا زمانی که مادرم زنده بودند نتیجه‌‌ی آزمونم نیامده بود و نتیجه بعد از رحلت ایشان آمد که من از این موضوع خیلی خوشحال شدم که زحمات مادرم نتیجه داده بود.
من از اول اهل شال و روسری و مقنعه بودم. حجاب را دوست داشتم و همیشه مقنعه‌ام را تا روی پیشانی‌ام جلو می‌کشیدم. برادر دومی ام به خاطر این موضوع زیاد با من حرف می‌زد که کمی عقب‌تر ببرم روسری‌ام را تا راحت‌تر بتوانم ببینم و یک روز روسری مرا خودش عقب‌تر کشید که چجوری پوشیدی! من اون روز خیلی گریه کردم چون فقط یک ماه بود مدرسه می‌رفتم و خیلی با حجاب شده بودم. من قبل از مدرسه رفتن هم محجبه بودم، بقیه دخترها این طور نبودند که به حجاب اینقدر اهمیت بدهند و توجه کنند ولی من از درون منادی داشتم که به حجاب تشویقم می‌کرد و این حس که باید با بقیه فرق داشته باشم در مصمم شدن وثبوت قدمم بسیار تاثیر گذار بود.آن روز من از برادرم دلگیر شدم و خیلی گریه کردم که مادرم با برادرم حرف زدند که دیگر با دخترم این کار را نکن و بگذار هرجور که دوست دارد روسری و مقنعه بپوشد.
توسلی به چهارده معصوم که مادرم به من آموخت این بود: «بسم الله الرحمن الرحیم، یا علی و شبر و شبیر، زین العباد، باقر و جعفر، کاظم و رضا، تقی و نقی و عسگری و مهدی دین.»
ایشان برای من زحمات زیادی کشیدند که در غربت و نبود پدرم فرزند صالحی تربیت کند و این موضوع نتواند جلوی پیشرفت و خوب بودن مرا بگیرد.
در زمان حیات مادرم من برای جامعه الزهرا امتحان داده بودم، چون مادرم خیلی علاقه داشت من به حوزه بروم و علم دین بخوانم زحمات ایشان بود که من برای امتحان توانستم آماده شوم ولی وقتی نتیجه قبولی من آمد، ده روز از فوت مادرم گذشته بود. 
در این زمان، یعنی وفات مادر، من تازه دیپلم گرفته بودم، یعنی چهارده-پانزده ساله بودم.بعد از چهل روز من مدرسه رفتم که قبل از سال روز وفات، دایی من به مدرسه آمد و گفت که مرخصی برایم گرفته است.
در مسیر برگشت به خانه به من گفت وقتی رفتیم می‌خواهیم روضه برای مادرت بگیریم و تو سخنران مجلس مادرت باش. من گفتم که بلد نیستم بدون کتاب بخوانم، دایی‌ام گفت نگران نباش خداوند کمکت می‌کند. با وجود اینکه خیلی ترسیده بودم وقتی سخنرانی‌ام تمام شد، خودم هم شگفت زده شده بودم که چقدر عالی توانستم بدون کتاب سخنرانی کنم. 
تا زمانی که ایشان زنده بودند من از کتاب و جزوه سخنرانی می‌کردم و من نتوانستم بدون کتاب سخنرانی خوبی داشته باشم ولی قسمت من این بود که اولین سخنرانی بدون کتاب و جزوه و البته خوب و عالی من، سالروز وفات مادرم باشد. به لطف پروردگار و البته دعای خیر مادرم آن سخنرانی من آنقدر عالی بود که همه مرا تحسین می‌کردند و من خوشحال که بالاخره توانستم این کار را انجام دهم.
رسم و رسوم و شرایط محیطی هندوستان
در هندوستان اقوام مختلفی وجود دارد که همه بدون مشکلی کنار هم زندگی می‌کنند و باهم اختلافی ندارند و البته هر کس طبق قوم و قبیله و آیین وعقاید خودش، آداب و رسومی دارد و هر کس با وضعیت زندگی خود، زندگی می‌کنند. همه با هم دوست هستند و رفت وآمد هم دارند و مسلمانانی که اهل پرهیز نیستند هم به خانه‌های آنان می‌روند و از غذا و خوراکی‌های آنها هم می‌خورند و هندو‌ها هم به خانه های اینان می‌آیند. مسلمانان اهل رعایت هم حتی رفت . آمد دارند ولی از خوراکی‌های آن‌ها نمیخورند.
استفاده می‌کردیم.
زبان رسمی ما هندی است ولی زبان اردو و انگلیسی هم تدریس می‌شود.
در مورد حجاب، کشور هند یک کشور آزاد در این زمینه است و هر کس هر پوششی بخواهد می‌تواند داشته باشد. خانواده‌های مسلمان آن‌هایی که خیلی اهل رعایت نیستند برای اعضای فامیل مثل پسرخاله، پسرعمو و ... خیلی حجاب و روسری نمی‌بندند وگاهی هم حتی دست و روبوسی و معانقه هم با هم در مجالسشان دارند ولی خانوادهایی هم هستند که احکام را می‌دانند و اهل علم اند در این زمینه خیلی محکم و استواراند و حجاب محکمی دارند و حتی دختران آن‌ها از پوشیه هم استفاده می‌کنند و صورتشان را هم می‌پوشانند. در هر صورت کشور هند به هیچ حجابی صفر تا صدی کاری ندارد و آزادی در اینجا می‌باشد. 
جامعه الزهرا لکهنو
درس خواندن در جامعه الزهرا پنج سال طول می‌کشید و من سه سال که در آنجا درس خواندم برایم خواستگار آمد و ازدواج کردم.
در آنجا مرسوم بود که هر طلبه به نوبت پنجشنبه‌ها باید سخنرانی کند و من که ابتدای ورودم به الزهرا، در سالروز مادرم سخنرانی کرده بودم فامیل و آشنایان هم چند باری مرا برا سخنرانی دعوت کردند و این در حالی بود که من در مدرسه هنوز نوبتم نشده بود که سخنرانی کنم و دهان به دهان پیچیده بود که ممتاز سخنرانی بیرون هم می‌کند. روزی که نوبت من شد خب به نظر من سخنرانی جلوی اساتید با سخنرانی در بین مردم فرق داشت، برای همین خیلی اضطراب داشتم ولی با توکل و تلاش، به حمدالله سخنرانی خوبی کردم که همه مرا تشویق می‌کردند و در حجله من آمده و تعریف و تمجیدم کردند. بعد از آن هر گاه از بیرون می‌آمدند تا سخنران دعوت کنند حتما اسم من هم می‌دادند و می‌گفتند تو که بیرون سخنرانی می‌کنی که خیلی خوب بلدی و باید بروی. 
من بعد از فوت مادر خیلی غمگین بودم، در حدی که همیشه در اتاق می‌نشستم و در تنهایی گریه می‌کردم. همیشه برادرم با من حرف می‌زد که آرام باش و اینقدر گریه نکن. ولی من همیشه درب اتاق را می‌بستم و گریه می‌کردم. اگر آن زمان من مدرسه نمی‌رفتم واقعا نمی‌دانستم چطور با این قضیه کنار می‌آمدم. سخنرانی‌های من و رفتن به مجالس، درس‌ها و دوستان و همکلاسی و دوستانم در آن زمان لطف خدا به من بود که بتوانم داغ از دست دادن مادر را راحت‌تر بپذیرم.
آشنایی با همسرم تا ازدواج
من آنقدر بیرون رفتم که در شهر لکهنو تقریبا همه جا سخنرانی کردم و همه مرا میشناختند.در این شهر بود که دختر خاله من ازدواج کرده بود و شوهر او با شوهر من ‌آن موقع دوست بودند. به صورت اتفاقی من جایی برای سخنرانی دعوت شدم که آنجا روضه‌ی زنانه و مردانه بود و شوهرم که آن زمان من او را نمیشناختم هم آنجا در مجلس مردانه بود و صدای من بیرون می‌رفت وخیلی اتفاقی ایشان از همسر دخترخاله‌ی من می‌پرسد که چه کسی دارد سخنرانی می‌کند. ایشان می‌گوید خواهر همسرم هستند، با شوخی می‌گوید: چطور، آیا می‌خواهی با او ازدواج کنی؟ همسرم می‌گوید که نه همین‌طوری پرسیدم خیلی صدای خوبی دارد و خوب سخنرانی می‌کند. با اسرار و شوخی خلاصه در آن مجلس استخاره می‌گیرند که خیلی عالی می‌اید و قرار می‌شود که به مادرشان نامه بدهند تا ببینند چه می‌شود.
چون در آن زمان برادر بزرگ ایشان در حال ازدواج کردن بودند وقتی نامه به مادرشان می‌دهند، ایشان می‌پذیرند و قرار می‌شود که با دخترشان به لکهنو بیاید و مرا ببینند. خلاصه ‌آنان می‌ایند و مرا می‌پذیرند و خواستگاری صورت می‌گیرد. همه‌ی مراسم خواستگاری تا ازدواج من در عرض بیست روز و تند تند اتفاق می‌افتد. این سخنرانی من بود که هم معروفم کرد و هم همسر خوب و خانواده‌ی خوبی توانستم پیدا کنم.
من در رایلی برلی  وسول بود و همسرم در شهر جهان پور از دهکده بالای لا بود. نام ایشان سید عارف رضوی و از سادات مومن بودند.
همسرم از خانواده فرهنگی بودند که موروثی شاعر بودند و یک صفحه کامل در مورد من و صفاتم شعر گفته بود و اولین هدیه ای که فرستاد همراه این نامه و شعر زیبا بود. که خیلی هم عالی و زیبا بود و این علاوه بر سخنران بودنش برای من مزیت و امتیاز بزرگی بود.
دو برادر یعنی همسرم و برادر بزرگشان تقریبا هم زمان ازدواج کردند و دو عروس به خانه مادر شوهرم آمدند، این تحصیلات من بعد از وفات مادرم خیلی برای من مفید بود چون داغ مادرم خیلی سخت بود و گریه می‌کردم و برادر بزرگم همیشه مرا دلداری می‌داد. وقتی ازدواج کردم برادرم که دست مرا در دست شوهرم گذاشت گفت که خواهرم خیلی به تحصیل علم علاقه دارد و چون آخوندها که می‌خواستند پیشرفت کنند به ایران می‌آمدند به همسرم گفت که اگر می‌توانید حتما برای ادامه تحصیلاتتان به ایران بروید.اگر رفتی باید خواهرم را ببری چون خیلی علم را دوست دارد و سن کمی هم دارد اگر توانستی خواهر مرا هم ببر.
به لطف خدا من ازدواج کردم و چون از نظر مالی خانواده‌ی شوهرم ضعیف بودند و درآمد زیادی نداشتند با اینکه با امید و توکل ازدواج کرده بودم ولی سختی‌های زیادی کشیدم. این وضعیت طوری بود که هیچ کس نمی‌توانست به ما کمک کنند حتی برادرمم نتوانست کمکی کند. و توکلم به خدا بود که یک روز من حتما به ایران می‌روم، حتما می‌روم. در همین ایام بود که من باردار شدم و دو ماهه بودم که شوهرم به ایران می‌رود و یک ماه و نیم هم آنجا می‌ماند و وقتی بر می‌گردد به او می‌گویند که وقتی قبول شدی، یک و نیم ساله ما ویزا برای تو می‌فرستیم. 
تولد فرزندم و هجرت منو همسرم به ایران
کمیل فرزند اول من متولد می‌شود و هنوز دو سال خود را تمام نکرده است که نامه از ایران می‌آید که شما در مصاحبه قبول شده‌اید و به ایران می‌توانید بیایید. 
قبل از رفتن شوهرم به خاطر وضعیت مالی که داشتیم من خیلی نگران شده بودم و به همین خاطر سختی‌های زیادی کشیدم. مدام به این فکر می‌کردم که چطور شوهرم می‌رود؟ چکار کنیم؟ ما که پولی نداریم و از این فکر و خیال‌ها. در نهایت برای اینکه این فرصت را از دست ندهیم من مجبور می‌شوم تمام طلاها و زینت خود را بفروشم و تمام این طلاها فقط به اندازه بلیط ایشان برای رفتن به ایران شد. در آنجا هم شوهرم با تلاش زیاد و صرفه جویی که داشت توانست ویزای مرا هم بگیرد. بعد از یک سال هم برای من ویزا می‌آید یعنی در دوسالگی کمیلم. من باورم اصلا نمی‌شد که من هم به آرزویم رسیدم  به ایران دارم می‌روم. با خودم میگفتم آیا این‌ها همش خواب است یا من واقعا دارم می‌روم؟ آنقدر خوشحال بودم که ساعت‌ها می‌نشستم و به دیوار خیره می‌شدم و اصلا یقین نمی‌کردم که من به اینجا آمدم، راسته یا دروغ؟ همش به خانه‌ها و کوچه‌ها می‌نشستم و نگاه می‌کردم.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۰/۰۱
طاهره سادات موسوی

نظرات  (۱)

۰۱ دی ۹۸ ، ۲۳:۵۹ آگهی رایگان
پاسخ:
سلام،مرسی بله موافقم ولی نمیدونم چطور این کار رو باید بکنم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی