سلما یوسف ۲۷ نوامبر ۱۹۸۸ در شهر بوکاوو،کشور کنگو هستم. نام پدرم یوسف حمید است. الان 30 سال دارم و متاهل و دارای سه فرزند، دو پسر و یک دختر هستم. طلبهام و فارغ التحصیل رشته کلام اسلامی از جامعه المصطفی، واحد اصفهان.
خانواده
پنج برادر تنی و دو خواهر ناتنی دارم. ما از نظر اعتقادی و مذهبی به خانواده به خصوص پدرم خیلی وابسطه بودیم ولی نه از نظر فرهنگی. یعنی در بعضی از کشورها اینطور رسم است که پدر و مادر در مورد رفتار فکری و فرهنگی فرزندان نظر میدهند و طبق فرهنگ خودشان، آنها را تربیت میکنند و میگویند هر چه که فرهنگ ما هست باید آنطور باید باشد، ولی در خانوادهی ما اینطور نبود و پدر و مادرم ما را در انتخاب روش زندگی آزاد گذاشته بودند ولی از نظر اعتقادی ما بسیار وابسطهی والدین، به خصوص پدر بودیم. چون پدرم مقداری طلبگی هم خوانده بودند و ما از اهل تسنن بودیم به این معنی که همهی مردم کشور ما اهل تسنناند و وقتی ما به دنیا آمدیم خب ما هم سنی شدیم. ولی وقتی بزرگ شدیم هر کدامان راهمان را پیدا کردیم. مثلا وقتی من ازدواج کردم همسرم مسائلی را از شیعه که برای من بیان میکرد من اصلا نمیپذیرفتم ولی وقتی برای پدرم بازگو میکردم ایشان خیلی واضح قبول میکردند و گوش میدادند و خودشان هم از غدیر و امام علی مسائل زیادی را برای من تعریف میکردند که من مطمانم اگر پدرم از شیعه بیشتر میدانستند حتما هدایت شده و شیعه میشدند. و من هم شک دارم که ایشان شیعهاند به خاطر حرفها و بعضی کارهایی که انجام میدادند. مثلا ایشان دست بسته نماز میخواندند به روش اهل سنت ولی در سجده دستمال کاغذی میگذاشتند. من مسائل شیعه و عقاید و براهین آنها را در ایران خواندم و پذیرفتم و شیعه شدم مطمانم این مباحث اگر در کشورم مطرح شود، خیلی از مردم ما هدایت مییابند.
مادر تنی من ده فرزند به دنیا آورد که من هفتمین فرزند بودم و قبل از من دو فرزند را از دست داده است. اینکه پدرم دو همسر گرفته در اسلام که خلاف شرع نبوده و در کشور ما هم این موضوع قبیح نیست و من ایشان را مادر به خاطر احترام صدا میکردم ولی دو همسر از هم جدا زندگی میکردند.
من بین پسرها بزرگ شدم در کشورم چون جامعه محیط آزادی دارد دختران وقتی به بلوغ میرسند یعنی عادت ماهانه میشوند، برای حفظ سلامتی آنها خانوادهها آنها را با روشهای مختلفی میترسانند. مادر من هم برای سلامتی من گفته بود که اگر کنار پسری بشینی و یا دوست بشوی، حامله میشوی و دختران را خراب میکنند، گفته بود که اگر یک پسر، فقط دستش به تو بخورد باردار میشوی. من به خاطر این موضوع هیچ موقع به پسری نزدیک نمیشدم و دوست پسر نداشتم تا اینکه ازدواج کردم و آگاه شدم و شکر گذار بودم به خاطر تدبیری که مادرم برایم سنجیده بود.
بزرگترین شاخصهی پدر و مادرم که روی من اثر زیادی داشته است: اعتماد به نفس و توکل زیادی که به خداوند داشتند. و البته اعتماد به نفس این عزیزان به خاطر اعتمادشان به خالق بود. آنها همیشه وقتی تصمیمی میگرفتند و مطمان بودند بدون تردید و توکل حتما انجام میدادند و این خصوصیت آنها روی من بسیار اثر داشت.
خاطرهای از کودکی
من در یک خانواده پر جمعیت متولد شدم. کودک که بودم هنوز مدرسه نمیرفتم ولی خیلی کلاس را دوست داشتم. حدودا چهار و نیم ساله بودم که یکبار لباس فورم برادرم را پوشیدم و کیف برداشتم و اسرار که میخواهم به مدرسه بروم. پدرم که دید چقدر من به مدرسه علاقه دارم، من را پنج سالگی ثبتنام کرد و به مدرسه گفت که شش سالش است. یادش بخیر من چون دختر باهوشی بودم فوری ثبتنام شدم.
نوجوانی
در این ایام خاطرهی بدی دارم چون خواهرم را از دست دادم و او خواهر تنی من بود و برای همین شدم تنها دختر مادرم.
ولی خب همچنان به زندگی ادامه دادم تا به مقطع دبیرستان رسیدم.
آشنایی و ازدواج
ماجرای ازدواجم اینطور بود که، من از مدرسه داشتم بر میگشتم یک پسر که پنج سال از من بزرگتر بود، آمد جلو و خب مسلمان بود و سلام کرد و من هم خب جواب سلام او را دادم و سوار اتوبوس شدم. جایی که من پیاده شدم ایشان هم پیاده شد و وقتی خواستم پول سرویس را بدهم گفت نه ندهید و خب پول سرویس را هم ایشان داده بود. در مسیر شروع کردیم به حرف زدن. او که حجاب مرا دیده بود پرسید مسلمانی و من گفتم بله و مدرسه مسلمانان درس میخواندم. پرسید که خانه شما کجاست و من آدرس را نشان دادم چون در راه برگشت بودیم خب حرف هم میزدیم تا نزدیک منزل ما شد و گفتم تو داری با من میایی خانه شما نزدیک ماست؟ گفت نه من باید برگردم و من با تعجب پرسیدم یعنی همهی این راه را به خاطر من آمدی؟ گفت بعععله.
فردا صبح که من آماده شدم بروم مدرسه دیدم سر کوچه آقا ایستاده و منتظر من بوده و رفتم گفتم وا این چیه بلای جونم شده، برادرم را صدا کردم که با هم برویم و من نخواهم زیاد با ایشان حرف بزنم.
ولی همیشه من ایشان را میدیدم و از مدرسه هم بر میگشتم او منتظرم بود و من نمیخواستم زیاد با او حرف بزنم چون اولش از او خوشم نیامده بود. ولی بعدا فهمیدم امام جماعته گفتم وای یک آدم با احترام است پس نمیتوانم حرف زشت به او بزنم و چیزی بگم چون اونطوری اصلا خوب نیست. بنابراین ما کم کم صحبت میکردیم و ایشان از خانوادم سوال میکرد و وقتی فهمید پدر من کیست گفت ایشان را میشناختم ولی نمیدانستم دختری مث شما دارد و غیره.
بعد یک مدت من جیم شدم و نمیخواستم ببینمش چون خیلی مزاحمت شده بود و من رفتم خانه خالهام و آنجا زندگی کردم. قبلا به من گفته بود شماره تلفن به من بده و من گفته بودم که او امام جماعت است و نمیشود به او دروغ گفت برای همین من شماره همسر پدرم را به او دادم و او گاهی زنگ میزد و با هم صحبت میکردیم و من آن زمان تلفن شخصی نداشتم. وقتی خانه خالهام رفتم او به همسرپدرم زنگ زد و گفت که کجاست و ایشان گفته بود که سلما به منزل خالهاش رفته و وقتی برگشت میگویم که شما تماس گرفتید. برای همین وقتی من برگشتم خانه او دوباره میآمد هی میآمد هی میآمد....
او قبلا گفته بود که قصدش جدی است و اصلا قصد مزاحمت و ارتباطات پنهانی ندارد. من گفت اه باشهههه شما برو با خانوادت فعلا صحبت کن تا بعدا. چون اون زمان من اصلا قصد ازدواج نداشتم.
و من بعد اینکه دبیرستان را تمام کردم، رفتم دانشگاه و میخواستم آدم تحصیل کرده و با سوادی باشم. بعد مدتی ایشان به خواستگاری به همراه خانوادهاش آمد و خانوادهها با هم رفت و آمد میکردیم. تا اینکه عقد کردیم و ما رسما محرم شدیم و من در عقد هیچ شرط سختی نگذاشتم و ازدواج سادهای کردیم.
بعد ازدواجمان ایشان در تدارک رفتن به ایران برای ادامه تحصیل در حوزه بود و وقتی من باردار بودم او ایران رفت و مرا در کشور تنها گذاشت.